امروز تو واحد تصفیه خانه که دیواراش در حال ساخته و میلگردهاش تازه بسته شده رفتیم واسه نقشه برداری که ناگهان پام به دوربین خورد و همه چی رو پروند. دوباره از اول نقشه برداری کردیم. قیافه مهندس "ف" خیلی دیدنی بود. از عصبانیت داشت می ترکید. اما هیچی نگفت
امتحانا تموم شد. تعطیلات تابستان ما عملاً شروع شد
تا ساعت 6:30 صبح بیدار بودیم همه دور هم می گفتیم و می خندیدیم. دو تا فیلم سینمایی هم دیدیم.
یک هفته آف شدیم.
شاید اینی که می خوام بنویسم هیچ ربطی به عنوان وبلاگم نداشته باشه و یه صددرصد جورایی غیر مرتبط. دیشب من و "الف" اتفاقی "و" رو دیدیم؛ داشتیم خوش و بش می کردیم که گازشو گرفت رفت؛ مام یه نقشه توپ واسه اش کشیدیم و رفتیم دنبالش و سوارش کردیم بردیمش یه جای پَرت و به بهونه ی خوردن بلال پیادش کردیم و قالش گذاشتیم این باشه که دیگه مارو دست نندازه فک می کنم تا رسیدن آژانس یه نیم ساعتی فرصت داشته فحش کاریمون کنه.
اینجاب یک مهندس دانشجوی کارشناسی پیوسته عمران، ترم دومم رو در این تاریخ تموم کردم. امروز آخرین امتحان بود به اتفاق دو تا از دوستان به خونه برگشتیم.
بوی مرغ تبدیل شد به بوی بد سوختگی، تا 6 صبح هر کاری کردم بوی بد سوختگی از خونه نرفت بیرون. 7 کنجاویم گُل کرد و رفتم دیدم دود از آشپزخونه "سلیمان خان" میزنه بیرون... غذاش سوخته و قابلمه اش مثل بشکه قیر شده و داره از سوپاپش دود میده بیرون. بیچاره مرغش مثل زغال شده بود. قابلمه اش هم فکر کنم باید بره واسه اسقاط
کلاس "برنامه نویسی" هم تموم شد. اینقدر خسته بودم که تو کلاس خواب بودم اینقدر فجیع که خودکار از دستم افتاد و یکی دو باری هم با کله سقوط کردم.
ساعت 9:30 تو محوطه دانشگاه منتظریم که بریم واسه بازدید که گوشیم زنگ میخوره شماره رو که می بینم نوشته استاد"ه" جواب میدم و ازم می خوان براشون آمار بگیرم که چه تعداد واسه بازدید میان. بعدش خودشون میان و اتوبوس و سوار شدن و الداستان... برگشتنی پشت فرمون اتوبوس هم یه عکسی انداختیم واسه بعدنا خاطره بشه.