دیروز عصر به اتفاق دوستم رفتم دبیرستانی که تا سال سوم اونجا میخوندم واسه اینکه از دبیر ریاضی یه سوال بپرسیم. منتظر شدیم زنگ بخوره سوالمون رو بپرسیم که چند دقیقه ای طول کشید. دبیر محترم ریاضی اولش که گفتم عمران میخونیم کلی فخر فروخت که این مسئله باید واسه شما مثل آب خوردن باشه و بعدش که یه ربع روش فکر کرد و یه صفحه A4 رو سیاه کرد دستی به صورت کشید و گفت این مسئله سخته باید بیشتر روش فکر کنم و شما شماره تون رو بدین من شب روش فکر می کنم بهتون خبر میدم و اگه خبر هم ندادم یعنی حل نمیشه!
منم همون لحظه فهمیدم که گزینه دوم درسته و تا الان خبری از آقای دبیر نشده. بعدشم خیلی اتفاقی رفتیم باغ دوستم واسه گوجه محلی خوردن.
تا لنگ ظهر که خوابیدم؛ بعدشم دوش گرفتم و ساعت 2 بعد ازظهر فهمیدم که به ناهار احتیاج داریم. شروع کردیم دو تایی آشپزی کردن و ماکارونی درست کردیم که شانس آوردیم ما رو نکشت و چند روزی نا کوکمون کرد. خُب حتماً شنیدین که میگن آشپز که دوتا شد آش یا شور میشه یا بی نمک.
یه هفته گذشته و کلی تلخی و شیرینی؛ اوایل سخت میگذشت اما بحمدالله عادت کردیم. اتفاق جالب دیگه انه که آشپزیم در حد تیم ملیه و خودم نمی دونستم. سه روزش شام و ناهار به لطف دوست عزیزم همبرگ خوردیم که این نیز خود پدری از دستگاه گوارشمان درآورد. کمتر از 12 ساعت دیگه دوباره به *** برمیگردم.
تا برگشتن به خونه و گذاشن خاطرات شکیبا باشید.
هر کدوم با ماشینی پر از وسایل عازم شهر جدید شدیم. جناب صاب خونه یک ساعت ما رو جلو در کاشتن تا بلاخره سرو کله شون پیدا شد. هر کاری کردیم از پول پیش و اجاره کم نکرد. وسایل ها رو گذاشتیم و قفل کردیم و اومدیم تا روز شنبه صبح بریم مرتب کنیم ظهر شنبه هم هم کلاس داریم. وضعیت اینترنت خونه جدید هنوز معلوم نیست به احتمال خیلی زیاد با خط موبایل کانکت شم. فعلاً هیمنا بود تا روز شنبه و "اتفاقات شهر جدید".